کد مطلب:152153 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:204

سیلی خوردن شیخ اسدالله سرپولکی
عالم متقی، فقیه بزرگوار، آیت الله العظمی سید محمد علی كاظمینی بروجردی دام ظله العالی، كه صاحب تألیفات سودمند و از علمای تهران و مدافعین مكتب تشیع هستند، این قضیه را نقل كردند:

شیخ اسدالله سرپولكی در نجف اشرف، از عرفا و سلسله ی تصوف بود. هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات، به همدیگر می گفتند: ما عیوب را از خود دور كرده و صاحب مقام و صفایی شده ایم!

شیخ اسدالله در یكی از جلسات، می گوید: من در این ماه دو عیب از خودم دور كرده ام و حالا فهمیده ام كه از حضرت ابوالفضل علیه السلام بالاتر هستم!

عده ای به وی پرخاش كردند و گفتند: این چه حرفی است كه شما می زنید؟! گفت: دلیل دارم؛ برای اینكه حضرت عباس علیه السلام مجتهد نبود، من مجتهد می باشم. ضمنا استادی هم مثل فلان عارف صوفی دارم و آن حضرت چنین استادی نداشت! رفقایش در آن مجلس، خیلی به او خندیده بودند.

آن شب گذشت و فردا در مجمعی كه بنا بود جمع بشوند همه آمدند، ولی از شیخ اسدالله خبری نشد. به همدیگر گفتند: شاید حضرت عباس علیه السلام او را چوبی زده است، به خانه اش برویم و حالش را جویا شویم.

وقتی كه آمدند و احوالش را پرسیدند، در جواب گفته شد: شیخ از دیشب تا حالا بی هوش بوده است، حالا كه به هوش آمده، به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام


رفته است. رفقای او به طرف حرم حضرت علیه السلام رفتند و دیدند كه او در آنجا در حال گریه و ناراحتی به سر می برد! به او گفتند: تو كه دیشب می گفتی من از حضرت علیه السلام بالاترم، پس حالا چه شده است كه متوسل به حضرت شده ای؟! در جواب گفت: رفقا، غلط كردم! رفقایش گفتند: تا مطلب را نگویی، تو را رها نخواهیم كرد.

شیخ گفت: دیشب كه خوابیدم، در عالم خواب دیدم مردم در باغی جمع شده اند. من هم رفتم. طولی نكشید كه دیدم سیدی بلند بالا و قوی هیكل وارد شد. همه به آن آقا تعظیم كردند و من هم عرض ارادت كردم. آن بزرگوار بلادرنگ فرمود: شیخ اسد الله، بیا اینجا! من به خدمتش رفتم. ایشان فرمود: دیشب شما گفتی كه من از حضرت اباالفضل بالاترم و من مجتهدم! سپس سؤالی فرمود و من نتوانستم جواب بگویم. فرمود: استادت، فلان عیب و فلان عیب و فلان عیب را دارد، اما استاد من حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام، و برادرم حضرت امام حسن علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام بوده اند. سپس یك كشیده به من زد و افزود: دیگر از این جسارتها نكنی! و من از هوش رفتم.

وقتی بیدار شدم، نزدیك ظهر بود (ناگفته نماند كه شیخ، نماز صبح را هم نخوانده بود!) وضو گرفتم و به حرم حضرت علیه السلام وارد شدم و عرض كردم: آقا جان، فدایت شوم، شما شوخی هم سرت نمی شود؟! من غرضی نداشتم، بلكه شوخی كردم، شما با كشیده پدرم را درآوردی! اكنون آمده ام عرض كنم كه غلط كردم و توبه می كنم! [1] .



[1] چهره ي درخشان ج 1، ص 587.